حكایت
طاوس یمانی رحمة الله میگوید سالی با قافله حجاز بحج میرفتم كودكی با ما همراه شد بی زاد و راحله میرفت گفتم ای كودک ترا زاد كو گفت ان خیر الزاد التقوی گفتم آخر با تو طعام كو گفت بخانه كریمان رفتن و با خود طعام بردن لایق نباشد چون احرام بستیم همه لبیک میگفتند و آن كودک هیچ نمیگفت گفتم ای كودک چرا لبیک نمی گوئی گفت از برای آنكه جواب لا لبیک نشنودم گریه بر طاوس افتاد وقتی كه این كودک از رد می ترسد اگر ما را رد كند و نه پذیرد چه كنیم اهل قافله این سخن بشنیدند غریو برآوردند طاوس میگوید چون بكوه منا حاضر شدیم هر كس قربانی میكردند كودک را دیدم می گفت بار خدایا هر كس قربانی میكنند در راه رضای تو مرا هیچ نیست كه قربان كنم جز تن خود شعر
بر امید وصل تو من جان خود قربان كنم # جان چه باشد نزد تو تا من حدیث جان كنم#
صد چنین جان در ره عشقت فدای نام تو # ترک جان گفتم حدیث از وصلت جانان كنم#
مور عورم در جهانم نیست یكپای ملخ # من كه باشم تا سلیمان ترا مهمان كنم#
كودک كلمه شهادت بگفت و انگشت در حلق خود در مالید قضا با گفت وی راست آمد و كودک جان بحق تسلیم كرد مادر كودک ازان حال خبر یافت خاک بر سر كردن گرفت آوازی شنید كه ای ضعیفه فرزند تو در راه رضای ما جان فدا كرد قبول كردیم اگر تو نیز بیائی قبول كنیم كیست در راه او كه از جان برخیزد كه قبولش نكند تو باری از عصیان برخیز تا بآتش نسوزی رباعی
دردی كه زهجر اوست درمان نبود # راهی كه بكوی اوست پایان نبود#
فتوی دادست عشق كاندر ره دوست# قربانی عاشقان بجز جان نبود#