Untitled Document

حكایت - ۲

پیره زن گفت ای عبدالله تو اندیشه مدار كسی كه سنت نماز بامداد بسنجاب گذارده باشد و فریضه بر لب جیحون و آفتاب برآمدن را بمرو آمده باشد با وی همراهی توان كرد گفتم بسم الله الرحمن الرحیم و قدم در راه نهادیم بر چند آب عظیم گذشتیم كه جز بكشتی نتوان گذشت بهر آب كه رسیدی مرا گفتی چشم پیش كن چشم پیش كردی چون بكشادمی خود را ازان طرف آب دیدمی مرا بعرفات رسانید چون از حج فارغ شدیم و طواف وداع آوردیم مرا گفت ای عبد الله مرا اینجا پسریست و چندگاه است تا بریاضت و عبادت در غاری بسر میكند بیا تا او را به بینیم آنجا رفتیم جوانی دیدم رنگ زرد و ضعیف گشته و نور از روی وی میتابد مادر را بدید در قدم وی افتاد و روی بر كف پای مادر مالید و گفت ای مادر دانم كه بخود نیامده اما خدایت فرستاده است كه مرا رفتن نزدیک رسیده است تا مرا دفن كنی پیره زن گفت ای عبدالله توقف كن تا او را دفن كنیم جوان در حال وفات یافت او را بخاک دفن كردیم پیره زن مرا گفت یا عبدالله من هیچ كاری دیگر ندارم باقی عمر بر سر خاک فرزند خود خواهم بود تو ای عبدالله بسلامت باز گرد چون سال دیگر باز آئی مرا نه بینی من نیز مرده باشم مرا بدعای خیر یاد داری عبدالله گوید سال آینده چون بحج رفتم پیره زن نیز وفات یافته بود رحمة الله علیها