Untitled Document

حكایات پیغامبران و ملایكه - ۳

یحیی بن ابی كثیر گوید كه: روایتست كه داود- علیه السلام- چون خواستی كه بر گناه خویش نوحه كند هفت روز هیچ نخوردی و گرد زنان نگشتی، پس بصحرا آمدی و سلیمن را بفرمودی تا منادی كردی تا خلق خدای هر كه خواهد كه نوحهٴ داود شنود بیاید، پس آدمیان از شهرها و مرغان از آشیانها و وحوش از بیابانها و كوهها روی بدانجا نهادندی، وی ابتدا كردی بثنای خدای تعالی و خلق فریاد همی كردندی، آنگاه صفت بهشت و دوزخ بگفتی، آنگاه نوحهٴ گناه خویش بكردی تا خلق بسیار بمردندی از خوف و هراس آنگاه سلیمن بر سر وی بایستادی و گفتی یا پدر بس، كه خلق بسیار هلاک شدند، و منادی فرمودندی تا جنازه ها بیاوردندی و هر كس مردهٴ خویش برگرفتی، تا یک روز چهل هزار مرد در مجلس بود سی هزار مرده بودند. و ویرا دو كنیزک بود، كار ایشان آن بودی كه در وقت خوف ویرا فرو گرفتندی و نگاه داشتندی تا اعضای وی از هم نشود. و یحیی بن زكریا- علیهما السلام- در بیت المقدس عبادت كردی و كودک بود، چون كودكان ویرا ببازی خواندندی گفتی مرا برای بازی نیافریده اند، چون پانزده ساله شد بصحرا رفت و از میان خلق دور شد، یک روز پدرش از پس وی برفت، ویرا دید پای در آب نهاده و از تشنگی هلاک می شد و می گفت بعزت تو كه آب نخورم تا ندانم كه جای من بنزدیک تو چیست؛ و چندان گریسته بود كه بر روی وی گوشت نمانده بود و دندانها پیدا آمده، و پارهٴ نمد بر روی نشاندی تا خلق نبینند؛ و امثال این احوال در حكایات پیغامبران بسیارست.